ديوار

سيد مجتبي هاشمي

ميرزا هاشم بلند قد وچهارشانه بود . بدن سفت و محکمي داشت بنظر مي رسيد بجاي گــوشت و استخــوان دربدن اوسنگ ريخته اند . باقوت پايش بيلي راکه به زمين فرومي کرد . قوي ترين جوانان قوه آنرانداشتند که آنراازخاک بيرون کشند اندازه چهـــار نفر غذا مي خورد و موقع کار وقتي به کرت مي رفت به اندارزه پنچ مرد اسپارمي کرد . خوش خلق و بذله گو بود . بااينکه شصت سال ازعمرش مي گذشت وقتي براي کشتي به ميدان ميرفت . قوي ترين و مغرورترين جوانان به بهانه هاي مختلف ميدان راترک مي کردند . تاگرفتار چنگالهاي او که همچون گيره درگوشت آنهامي نشست نشوند شيردل و سري نترس داشت . چهارسالي که درجبهه بود ازشجاعتهاي او داستانها نقل مي کردند . مي گويند روزي کله هاي دو دشمن رابهم کوبيد و آنهارابيهوش زيربغل گرفت و مسافتي دراز آنهارابه جبهه خودي آورد .
بااين همه ، ترسي مضحک ازديوار پهن و بلندي که باغش راازباغ همسايه جدامي کرد دردل داشت ، هيچکس نمي دانست اين ترس چراو چگونه به دل اين روستائي ساده دل راه يافت هرچه بود اين نهال ، اندک اندک دردل صاف و صادقش رشد کرد و به هراسي بزرگ تبديل شد . بطوري که وقتي براي اسپار و ياموبري به باغ مي ر فت به کرتي که زير اين ديوار بود نزديک نمي شد و موقع چيدن محصول ازخيرانگور آن مي گذشت .
گاهي اوقات که شوخ و شنگ بود جوانان سربه سرش مي گذاشتند . بساط چاي رازيرديوار مي بردند و اوراچهاردست و پابلندمي کردند تاکنارديــــوار ببرند آنــوقت رنگ ازصــورتش مي رفت و بعد که باتقلا خودراازدست آنهاخـلاص مي کرد درفاصله دوري ازديوارمي نشست و مي گفت ، شمانمي دانيد من يقين دارم ا ين ديوار به رويم آوارمي شود و همانجا خواهم مرد ، چندبار هم خوابش راديده ام . ابتداهيچکس حرفش راجدي نمي گرفت حتي باعث شوخي و سربهسرگذاشت اوهم مي شد .
اماوقتي تشويش و هراسش ازديوار بمرحله وسواس گونه و نامعقول رسيد به حرمت و احترام زيادي که براي اوقائل بودند همسايه اش موافقت کرد براي اينکه خيالش راحت شود ديوار راخراب کنند قرارو مدارش راگذاشتند براي فردا صبح زود ميرزاهاشم ازخواب بيدارشد نمازش راخواند ، سفره نانش راکه زنش آماده کرده بود برداشت . ازاطاق خارج شد ، درمشرق خورشيد داشت بيرون مي آمد بخشي ازافق قرمز و نارنجي بود ، گنجشکهابيدارشده درشاخه هاي توت سرو صدامي کردند . دهکده درسينه کش کوه ازتاريکي بيرون آمده بيدار شده بود . ميرزاهاشم باخودش گفت ، امروز خيالم راحت مي شود . خرش که صداي پاي اورامي شناخت عرعرکرد . ميزاهاشم همينطور که ازپله هاپايين مي آمد گفت ، اينقدرفريادنکن آمدم . و بعد به آخرکه رسيد بامهرباني گفت ، زبان بسته چراجوت رانخورده اي چندروزبودکه خرحال درست و حسابي نداشت ، علفش رانمي خورد . يکسالي ميشد که بااو کارزيادي نداشت ، وقتي مي خواست به باغ برود سوارش مي شد و غروب باهم به خانه برمي گشتند ، ميرزا هاشم گفت ، توهم مثل من پير شده اي دندانهايت ريخته ، ازخورد و خوراک افتاده اي . براي اينکه زجرنکشي و گير گرگها نيفتي بايد به جال ببرم راحتت کنم ، خرهمانطور که ايستاده بود پوزه اش رابه دست او ماليد انگار که مي خواهدآن راببوسد ، بعد اشک ازدريچه هاي سياهي که دنيارابه درونش منعکس مي کرد قطرات اشک سرازيرشد . ميرزاهاشم باخود فکر کرد « الله اکبر » حيوان گريه مي کند ، نکند فهميده مي خواهم اورابه جال ببرم . پانزده سال است که باهم زندگي مي کنيم ، چقدر خاک و خشت اين بناراکشيد و به ساختمان گلي نگاه کرد ، پانزده سال است که سوخت زمستاني راازکوه و کتل به خانه آورده ، پانزده سال محصول باغ رابه گرده کشيده دراين پانزده سال هيچ اعتراضي نکرده ، همينکه علف و جوش بموقع مي رسيد راضي بود . فقط توقع داشت جوش بي ريگ و نم دار باشد .
آنقدر صبور و نجيب بودکه وقتي بزهاي شيطان به آخرش مي زدند و سردرآخرش مي کردند وسربه سرش مي گذاشتند باپوزه اش به آرامي آنهاراکنارميزد ، ميرزاهاشم باخود گفت ، نه نبايد اورابه جال ببرم . و ازاين فکرهائي که کرده بود خنديد .
بعد جل راروي پشت خرگذاشت ، تنگش راسفــت کرد، برپشت آن نشست و او راهي کرد . تيغه هاي زرد رنگ خورشيد بربالاي بيدهاي بلند مي تابيد ، سرشاخه هاي نقره اي درنسيم بهم مي سائيد و خش وخش آنهاهمراه ، شـرشـر آب چشمه که درحوضچه اي مي ريخت همراه سرو صـــداي گنجشکـــها درسکوت صبحگاهي جاري مي شــد . حيوان به حــوضچه که رسيد ايستاد ، ســـرش راپايين آورد . پــوزه اش به آب نرسيده بود که ميرزاهاشم ، دستش رادرهواتکان داد و گفت « عجب خرنادوني هستي گفتم وقتي سوراتم ، آب نخور منو ميندازي زمين » خر سرش راازآب بـــرداشت و همانطور ماند تاصاحبش پياده شد . بعد باپوزه اش چند برگ راکنارزد .
ميرزاهاشم کلاه پشميش رابه وسط سرش سراند آستين هايش رابالا زد ، مشتش راکه مثل کاسه بزرگي بود ازآب خنک پرکرد و به صورتش زد و باخودش فکر کرد امروز بچه هاخرابش مي کنند . حيوان که ازآب سيرشده بود ، آرام و بادقت ازسراشيب جاده سنگلاخ سرازيرشد ، سنگهادرزيرسمهايش صداي خشکي مي داند جاده همچون خط چاله راپرآب کرد قرارگذاشتند بروند فراصبح که بيابند . ديوار حتماافتاده است . ميرزا هاشم سوارخرش شد . هنوز اوراهي نکرده بودکه خرناله اي ازدردکشيد و بعدرم کرد و باسوارش به طرف ديوار گريخت ، درپاي ديوار دودستش درگل نشست صاحبش به ديوارکوبيده شد . خر بسرعت بلند شد و چندقدم آنطرفتردوباره زمين خورد . وديوارباصداي مهيبي فروريخت رحمت و يدالله که هاج و واج مانده بودند دويدند و باتقلا بدن خردشده و سرترکيده ميرزاهاشم رابيرون آوردند ، خرچند قدم آنطرفترو رم کرده خرناسه مي کشيد و چشمان شفاقش به تيرگي مي رفت ، جاي نيش افعي روي گردنش بود . وقتي ميرزاهاشم خورجين رازيردرخت گذاشته بود افعي درآن خزيده بود .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30260< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي