|
ميرزا هاشم بلند قد وچهارشانه بود . بدن سفت و محکمي داشت بنظر مي رسيد بجاي گــوشت و استخــوان دربدن اوسنگ ريخته اند . باقوت پايش بيلي راکه به زمين فرومي کرد . قوي ترين جوانان قوه آنرانداشتند که آنراازخاک بيرون کشند اندازه چهـــار نفر غذا مي خورد و موقع کار وقتي به کرت مي رفت به اندارزه پنچ مرد اسپارمي کرد . خوش خلق و بذله گو بود . بااينکه شصت سال ازعمرش مي گذشت وقتي براي کشتي به ميدان ميرفت . قوي ترين و مغرورترين جوانان به بهانه هاي مختلف ميدان راترک مي کردند . تاگرفتار چنگالهاي او که همچون گيره درگوشت آنهامي نشست نشوند شيردل و سري نترس داشت . چهارسالي که درجبهه بود ازشجاعتهاي او داستانها نقل مي کردند . مي گويند روزي کله هاي دو دشمن رابهم کوبيد و آنهارابيهوش زيربغل گرفت و مسافتي دراز آنهارابه جبهه خودي آورد . بااين همه ، ترسي مضحک ازديوار پهن و بلندي که باغش راازباغ همسايه جدامي کرد دردل داشت ، هيچکس نمي دانست اين ترس چراو چگونه به دل اين روستائي ساده دل راه يافت هرچه بود اين نهال ، اندک اندک دردل صاف و صادقش رشد کرد و به هراسي بزرگ تبديل شد . بطوري که وقتي براي اسپار و ياموبري به باغ مي ر فت به کرتي که زير اين ديوار بود نزديک نمي شد و موقع چيدن محصول ازخيرانگور آن مي گذشت . گاهي اوقات که شوخ و شنگ بود جوانان سربه سرش مي گذاشتند . بساط چاي رازيرديوار مي بردند و اوراچهاردست و پابلندمي کردند تاکنارديــــوار ببرند آنــوقت رنگ ازصــورتش مي رفت و بعد که باتقلا خودراازدست آنهاخـلاص مي کرد درفاصله دوري ازديوارمي نشست و مي گفت ، شمانمي دانيد من يقين دارم ا ين ديوار به رويم آوارمي شود و همانجا خواهم مرد ، چندبار هم خوابش راديده ام . ابتداهيچکس حرفش راجدي نمي گرفت حتي باعث شوخي و سربهسرگذاشت اوهم مي شد . اماوقتي تشويش و هراسش ازديوار بمرحله وسواس گونه و نامعقول رسيد به حرمت و احترام زيادي که براي اوقائل بودند همسايه اش موافقت کرد براي اينکه خيالش راحت شود ديوار راخراب کنند قرارو مدارش راگذاشتند براي فردا صبح زود ميرزاهاشم ازخواب بيدارشد نمازش راخواند ، سفره نانش راکه زنش آماده کرده بود برداشت . ازاطاق خارج شد ، درمشرق خورشيد داشت بيرون مي آمد بخشي ازافق قرمز و نارنجي بود ، گنجشکهابيدارشده درشاخه هاي توت سرو صدامي کردند . دهکده درسينه کش کوه ازتاريکي بيرون آمده بيدار شده بود . ميرزاهاشم باخودش گفت ، امروز خيالم راحت مي شود . خرش که صداي پاي اورامي شناخت عرعرکرد . ميزاهاشم همينطور که ازپله هاپايين مي آمد گفت ، اينقدرفريادنکن آمدم . و بعد به آخرکه رسيد بامهرباني گفت ، زبان بسته چراجوت رانخورده اي چندروزبودکه خرحال درست و حسابي نداشت ، علفش رانمي خورد . يکسالي ميشد که بااو کارزيادي نداشت ، وقتي مي خواست به باغ برود سوارش مي شد و غروب باهم به خانه برمي گشتند ، ميرزا هاشم گفت ، توهم مثل من پير شده اي دندانهايت ريخته ، ازخورد و خوراک افتاده اي . براي اينکه زجرنکشي و گير گرگها نيفتي بايد به جال ببرم راحتت کنم ، خرهمانطور که ايستاده بود پوزه اش رابه دست او ماليد انگار که مي خواهدآن راببوسد ، بعد اشک ازدريچه هاي سياهي که دنيارابه درونش منعکس مي کرد قطرات اشک سرازيرشد . ميرزاهاشم باخود فکر کرد « الله اکبر » حيوان گريه مي کند ، نکند فهميده مي خواهم اورابه جال ببرم . پانزده سال است که باهم زندگي مي کنيم ، چقدر خاک و خشت اين بناراکشيد و به ساختمان گلي نگاه کرد ، پانزده سال است که سوخت زمستاني راازکوه و کتل به خانه آورده ، پانزده سال محصول باغ رابه گرده کشيده دراين پانزده سال هيچ اعتراضي نکرده ، همينکه علف و جوش بموقع مي رسيد راضي بود . فقط توقع داشت جوش بي ريگ و نم دار باشد . آنقدر صبور و نجيب بودکه وقتي بزهاي شيطان به آخرش مي زدند و سردرآخرش مي کردند وسربه سرش مي گذاشتند باپوزه اش به آرامي آنهاراکنارميزد ، ميرزاهاشم باخود گفت ، نه نبايد اورابه جال ببرم . و ازاين فکرهائي که کرده بود خنديد . بعد جل راروي پشت خرگذاشت ، تنگش راسفــت کرد، برپشت آن نشست و او راهي کرد . تيغه هاي زرد رنگ خورشيد بربالاي بيدهاي بلند مي تابيد ، سرشاخه هاي نقره اي درنسيم بهم مي سائيد و خش وخش آنهاهمراه ، شـرشـر آب چشمه که درحوضچه اي مي ريخت همراه سرو صـــداي گنجشکـــها درسکوت صبحگاهي جاري مي شــد . حيوان به حــوضچه که رسيد ايستاد ، ســـرش راپايين آورد . پــوزه اش به آب نرسيده بود که ميرزاهاشم ، دستش رادرهواتکان داد و گفت « عجب خرنادوني هستي گفتم وقتي سوراتم ، آب نخور منو ميندازي زمين » خر سرش راازآب بـــرداشت و همانطور ماند تاصاحبش پياده شد . بعد باپوزه اش چند برگ راکنارزد . ميرزاهاشم کلاه پشميش رابه وسط سرش سراند آستين هايش رابالا زد ، مشتش راکه مثل کاسه بزرگي بود ازآب خنک پرکرد و به صورتش زد و باخودش فکر کرد امروز بچه هاخرابش مي کنند . حيوان که ازآب سيرشده بود ، آرام و بادقت ازسراشيب جاده سنگلاخ سرازيرشد ، سنگهادرزيرسمهايش صداي خشکي مي داند جاده همچون خط چاله راپرآب کرد قرارگذاشتند بروند فراصبح که بيابند . ديوار حتماافتاده است . ميرزا هاشم سوارخرش شد . هنوز اوراهي نکرده بودکه خرناله اي ازدردکشيد و بعدرم کرد و باسوارش به طرف ديوار گريخت ، درپاي ديوار دودستش درگل نشست صاحبش به ديوارکوبيده شد . خر بسرعت بلند شد و چندقدم آنطرفتردوباره زمين خورد . وديوارباصداي مهيبي فروريخت رحمت و يدالله که هاج و واج مانده بودند دويدند و باتقلا بدن خردشده و سرترکيده ميرزاهاشم رابيرون آوردند ، خرچند قدم آنطرفترو رم کرده خرناسه مي کشيد و چشمان شفاقش به تيرگي مي رفت ، جاي نيش افعي روي گردنش بود . وقتي ميرزاهاشم خورجين رازيردرخت گذاشته بود افعي درآن خزيده بود .
|
|